دلنوشته

هر روز و هر ساعت هم  کِـ بگذره من یادم میمونه کِـ این ارزو رو بِـ دل من گذاشتی

هر سال این موقع ها یاد اون آرزوی کوچیکم میفتم و آه میکشم و گاهی چشمم تر هم میشه

عیبی نداره

عیبی نداره کِـ شما خدایی و من بنده و نخواستی من اون خواسته رو داشته باشم

شاید ی جای دیگه توی ی دنیای بهتر ،اون خواسته محقق شد...

تنها

خیلی شبها مث امشب حالم از این حجم کار کردن أو  و منتظر موندن خودم ، بهم میخوره

ولی ظاهرا چاره ای نیس

هم این مملکت خراب شدع و هم من قول دادم صبور باشم

ولی اینجا کِـ میتونم غر بزنم؟ خسته میشم از تنها بودن

تنها بچه ها رو بدوش کشیدن

تنها تلویزیون دیدن

تنها غذا خوردن 

تنها همه کار کردن

تمام ساعات من ، دلخوشه بِـ شب کِـ اونم داره میره رو به پااااایین!

جوجه یک

باورم نمیشه جوجه کوچولوی من انقد بزرگ شده کِـ باید بره مدرسه!

درسته سه ساله کلاس زبان میره ولی مدرسه رفتن ی حس غریبی داره

امروز کِـ جلسه أولیا و مربیان داشتن با هر بار یاداوری کِـ کمتر از بیست روزه دیگه میره کلاس اول،چشمام پُر از اشک شد...

چقد روزها زود میگذره ،کاش بیشتر قدر این روزها رو بدونیم؛ ی روز چشم باز میکنیم و میبینیم انقد بزرگ شدن کِـ برای شونه کردن موهاشون باید بشینن و ما بیستیم...