بیست و هشتم تیر نود و یک ،عشق ما بعد از ی تراژدی سخت و پراسترس ،گُل داد و جوجه طلائی ما بدنیا اومد
روزایی که من با گریه هاش أشک میریختم و با خنده هاش خوشحال میشدم
حالا این خوشگل خانوم ما بزرگ شده و دست و پاهای کوچولوش محکم
حالا شبا دیگه رو پای من نمیخوابه و تنها رو تخت خودش توی أتاقش میخوابه
حالا دیگه نمیتونم بغلش کنم و از زمین بلندش کنم
حالا دیگه خودش بازی میکنه و من بازیش نمیدم
خیلی روزها گذشته
ولی عشق ما به این کوچولو روزبه روز بزرگتر شده
دختری کِـ صداش به قشنگی صدای پری هاس و ناز و عشوه اش خیلی خواستنی
دختری خوشگل و مو بلند من داره روزهای کودکی رو طَی میکنه و من ناباور بِـ بزرگ شدنش نگا میکنم و با خودم میگم این همون جوجه کوچولوی ماست؟؟؟!!
خدایا شکرت واسه بودنش
خدایا خودت حافظش باشه
خیلی دوستت دارم جوجه ی خوش زبونِ من