پونزده سال باهم

پونزده سال پیش من تو رو دیدم


تویی کـ انقد عاشقی، رفیقی، مراقبی و تکیه گاهی

 

پونزده سال پیش گفتی خوشبختم میکنی و نمیزاری غم تو وجودم بشینه


و واقعا خوشبختم کردی


و امروز هیچ غمی نیست

 جز اینکه 

واقعا یک عمر کنار تو بودن کمه…


#پونزدهمین_سال_باهم_بودنمان

ایران

بعد از حدود یکسال اومدم ایران 

و تنها چیز جذاب برای من فعلا خانواده ام و دوستان هستن

همه چی همونجور مث قبل هست…

مردم گرفتار و ناامید ولی مقاوم…

کارما

درس امروز


جوری زندگی کنیم کـ وقت مردن و رفتن

حتی اگه کسی ناراحت هم نباشه 

خوشحالم نشه دیگه ...!!!

و میدانم روزی باز خواهم گشت

بنظرم مهاجرت مثل مردن میمونه

 یهو از عطر هایی کـ نزدی و گذاشتی برای ی  فرصت دیگه

 لباسهایی کـ  خریدی و نپوشیدی

وسایلی که دوست داری و بهشون دلبستگی داری

 بالاجبار دل میکنی و میروی ...



حالا قبول کـ  اون دنیا(یی ک رفتی) از دنیای قبلی بهتره، ولی عزیزانت کـ جا موندن ،چی!؟؟؟



کاشکی میشد ی بار دیگه ی کشور دیگه با همین خانواده م بدنیا بیام... 

قسمت رنگی زندگی من

نزار قبانی یه تعریف قشنگ داره 

از آدم‌هایی که 

معجزه وار وارد زندگیمون شدن

 میگه: 

تولدِ من تویی 

و پیش از تو را 

به یاد نمی آورم 

که وجود داشتم...

و به نظرم یکی از نزدیکترین 

تجربه ها به این متن رو 

شاملو داشته

شاملویی که 

قبل از آشنایی با آیدا 

ظاهرا میخواسته خودکشی کنه

و پس از اومدن آیدا به زندگیش 

نوشت:

آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود...


همسرم برای من رفیقه

دقیقا نمیدونم قبل او،من چطوری زندگی می‌کردم 

اگه اینجا و بدون خانواده (کـ  بشدت وابسته شون هستم) ایستاده م و دارم زندگی میکنم اول بـ خدا اعتماد دارم و بعدش وجود همسرمه...


جذابترین قسمت این بخش از زندگی ما،مدرسه جوجه کوچیکه س کـ کلاس اوله و بـ فارسی بهش توضیح می‌دیم ،بـ ترکی یاد میگیره و بـ انگلیسی می‌نویسه!!!