امروز سالروز عروسی ماست
این روز به تاریخ قمری پانزده شعبان بود و به تاریخ شمسی پنج مرداد هشتاد ونه
ده سال زندگی مشترک و شکفتن دو تا دسته گل
صد سالگی مون ایشالااااااا
دو سال پیش هدیه این روز از طرف مرد جان سفر خارجی بود
پارسال سفر داخلی
و امسال خانه...
زندگی بسیار عجیبه!
بالاخره تو دنیا . . .
یِ چیزی باید باشه که خوبت کنه . . .
قرصی، دارویی، آدمی
آخ آدمی...!
چن وقت پیش با کلی اصرار و دلتنگی و رعایت و انتخاب خونه بزرگ و چیدمان دور از هم و چی و چی و چی!!! ی دوره پنج نفره نهار دوستانه گرفتیم.
بماند ک با وجود استرس ها خیلی چسبید بعد پنج ماه ندیدن همدیگه.
یکی از دوستان عزیز وقتی اومد ماسک نداشت
وقتی باهاش دست ندادیم مسخره بازی دراورد ک کرونا چیههههه! کرونا نیس بابا و بعد به زور بغلمون کرد و بوسید!!!
بگذریم از رفتارهاش!!!
امروز تو گروه اعلام کرد ک جواب سی تی ریه ش مثبته!!!
شوکه شدم
نه از اینکه احتمالا من هم بگیرم، نه! چهار هفته گذشته و اگه قرار بود بگیرم، تا الان باید گرفته بودم!
از اینکه چقدر این ویروس بیشرف فلان فلان شده میتونه نزدیک باشه ...
ی جایی خوندم چقدر وحشتناکه جوون خودمون و عزیزامون بستگی به شعور بقیه داره این روزا!!!
خیلی وحشتناکه! خیلللللی...
دور ازکرونا بمونید دوست خوشگلی هام .
نامزد بودیم قرار بود با خانواده من و داداشم بریم تفریح
کلی با مردی فیلم بازی کردیم که شما برید من یکم درس دارم از شما دیرتر میاییم!( حالا هیچ غلطی نمیخواستیم بکنیم ها!فقط بوس و بغل!)
بابا رفت دنبال داداش و خانومش
ما هم قرار بود با ماشین مردجان بریم.
سه دقیقه بعد داداشم زنگ زدن رو گوشی من که :شما کجایید؟ فلاکس رو جا گذاشته مامان!
گفتم :تازه راه افتادیم!
سه دقیقه بعدش، در خونه با کلید باز شد!!!!دوتایی پریدیم تو حموم و در را از داخل قفل کردیم!( اخه چراااااا هر دوتا لباس بیرونی و مودب طور بودیم که)!
داداش داخل شد و داد زد: آتییییییییش!!!
جیک نزدم!
فلاکس رو برداشت و رفت!
سه دقیقه بعدترش، داشتیم استارت میزدیم که راه بیفتیم؛ دوباره تماس گرفتن: کجایید؟
گفتم: فلان جا!
گفت: با چی رفتید؟
خوشمزه شدم: پیاده!!!! خب با ماشین مردی دیگه!
گفت: وااااا. من الان اومدم خونه، ماشین جلوی در بود که!
گفتم: نه بابااااا! اشتباه دیدی!
گفت: مگه چن تا ماشین فلان مدل قرمز تو محل ما هس؟!!!
دوتایی سرخ شدیم!!!
یازده ساله که مردجانم، فقط ماشین سفید میخره و میگه رنگ های دیگه تابلوعن!
هر روز که میگذره بیشتر دلم میخاد از ایران برم
از کشوری ک عاشقانه دوسش دارم
ولی متاسفانه این دختر گیر ی سری نامردای بی خدا و بیشرف و کثیف افتاده و نمیتونه درست نفس بکشه!
دختری که هرکس از راه رسید بهش ی لگد زده و حالا گوشه گوشه اش کبود و زخمه...
این بود اون سرزمین رویایی ما که کلی ازش افسانه سرودن؟،،،. دلم رو با وجود این حجم از غصه، گریه هم آروم نمیکنه... من ی روزی دل کندم از این کشور و نشستم و هزار بار گریه کردم و الان حس دختری از دست رفته رو بهش دارم که خاک سردم کرده...
کاشکی اینجا، جای بهتری بود برای آینده!