بـ قسمت اعتقاد داری ؟
قسمت من خروس بود!
ی چیزای تو زندگی هست کِـ اگه بالآی قله قاف هم باشه و قرار بِـ رسیدن بتو باشه،میرسه
ی چیزای کِـ فکرشم نمیتونی بکنی ولی...
زمین گرده و نقطه آغاز و پایان ی جاس!
یک هفته بود من درگیر خانواده ام بودم،درگیر جواب منطقی برای نه گفتن !درگیر قانع کردن!
داداش شوهرخاله ام اومده بود خاستگاری ، پسر خوب ،معقول ،تحصیل کرده و از همه مهمتر مورد تأیید بابا!
اما من دلم باهاش اخت نمیگرفت
نمیدونم چراااا
کسی تو زندگیم نبوداااا ولی دوسش نداشتم!
اما خانواده بـ این نتیجه رسیده بودن کِـ من نمیتونم تصمیم بگیرم،نمی تونم مسئولیت ی زندگی رو قبول کنم و تموم بهونه هام ناشئ از ترس خداحافظی با دنیای راحت و دخترونه خودم بود!
اما اینجوری نبود
من دختر مهر بودم
دلم عشق میخواست
و یک نبض تند زیرپوستی منو یاد ی نَفَر مینداخت کـ هنوزم با یادآوریش تنم داااااغ میشد!
سه شنبه همون هفته کِـ بـ جمکران رفته بودیم از خدا خواستم هرچی بِـ صلاحمه همون بشه!کلی هم گریه کردم.
حالا درست دو روز بعد،خروس با اون نگاه جذاب و چشمهای سیاه مشکی اش بِـمن خیره شده بود!
بزرگ شده بود ،مردونه تَر و خوشتیپ تَر!
-بازم کـ شلوارت آب رفته!!!
تکونی بخودم دادم:هاااااان چرا هول شدی؟ی دیدار اتفاقی یه ،سلام احوالپرسی کن رد شوووو!!!چرا ویلون موندی و سرت رو از شیشه ماشین عقب نمیکشی؟؟!!!!
داشتم خودمو گول میزدم؟؟؟؟آره....باز مونده بودم تو خواستن و رد کردنش!
اما.......ی لحظه وایستااااااا .....گفت مدارک مالی رو اورده!!!
یعنی چی اونوقت؟!!!
احتمالا مشکل از نوشتن منه... این روزا یه حال عجیبی دارم که وصفش سخته.... یکم نرمال شم بیشتر توضیح میدم... فقط خیلی حال خوبیه یه جور عرفان... یه حس ناب.
ممنونم که میای پیشم عزیزم
دختر خوب! عاشق! مرغ!
آخه بعد این همه وقت آدرس میذاری؟
نمیگی من یه باره این همه پست و بخونم پوستم کنده میشه؟!!!
چه داستان جالبی داری....خدا برای همیشه عاشق کنار هم نگهتون داره الهی...
چقد جالب و لذت بخش و جذاب
مسئولیت زاده ی توانایی نیست،
زاده ی آگاهی است و زاده ی انسان بودن .
همکار شدین خخخخ
خیلی خوشگل داری تعریفش میکنی قلمت خوبه .