گفت: ى لیوان چایى زنجفیلى میدى بهم؟
لیوان چایى رو گذاشتم رو میز و با ناراحتى و بغض گفتم: بسه دیگه! تا کى میخاهى منو تو این زندگى لعنتى عذاب بدى؟!!!
با حیرت نگام کرد و گفت: من؟؟؟!!!!
خندیدم و گفتم: همیشه دوست داشتم ى بار این جمله رو بگم ؛ خیلى باحاله!
سرش رو تکون داد و ناامید گفت: خدایاااا شکررررت! دیوونه نبود کِـ اونم شد!!!
*بماند یادگارى...
فکر کنم اون لحظه قیافه ش دیدنی بود :)
قیافه س متأسف بود فقط
خیلی خوب بوده حرکتت....منو یاد یه خاطره مشابه با مستر اچ انداختی که یه جمله عجیب بهش گفتم و همینو جواب دادم....خیلیییییییی شوکه میشن طفلیا ولی میچسبه خنده های بعدش
خیلی میچسبههه
چه تنوعی میدی به زندگی خواهر

دیگه کاریه ک از دستم برمیاد خواهررر
کیف میده
خیللللللی کیف میده
درکش میکنم
باشه