مادربزرگ

تمام درد های یکماه اخیر. و روی زمین گذاشت و به اسمون رفت...

از اونهایی کِـ تو قصه ها تعریفش میکنن،نبود

تاحالا قصه ای بهم نگفته بود

خیللللی دوستمون نداشت(نوه های دختری رو دوس داشت)

هیچ وقت سرم و رو پاهاش نذاشت  و لالایی نخوند

یکبار منو حموم کرد و اون یکبار چنان کیسه ای کشید که تموم تنم زخم شد و بعدها کِـ میدیدم داره میره حموم خودم رو هفت سوراخ قائم میکردم تا منو نبره!

این اوضاع نوه ای بود کِـ میگفتن بین نوه های پسری از همه بیشتر دوسش داره! 


ولی من دوسش داشتم،روزهای زیادی باهم زندگی کردیم

دو روز پیش بود کـِ  دست های ناتوانش رو دستم گرفت و برای اخرین بار پرسیدم خوبی؟!


خدا بیامرزدت...

دردِل

گاهی وقتا کِـ با خودم خلوت میکنم ،میگم اگه با عشق جان ازدواج نمیکردم سرنوشتم بِـ کجا گره میخورد؟

من ادم سازگار هستم،یعنی فک کنم با هر فردی کِـ ازدواج میکردم باهاش میساختم ولی ی چیزهایی حتمن اذیتم میکرد کِـ یکی ش نبود عشق بود! حالا شاید هم بعدن عاشقش میشدم ...

نمیدونم

ولی مطمئنم اگه با عشق ازدواج نمیکردم الان از نظر وابستگى رها بودم

اینقد دلم در گرو همسر نبود

اینقد از کم دیدنش ناراحت نمیشدم

اینقد حساس نمیشدم


دلم گاهی ی روز بی خیال میخاد ولی از روزی کِـ با همسر جان ازدواج کردم روز بی خیال خیلی کم داشتیم حتی موقعی کِـ مسافرت بودیم خارج از کشور باز همسر داشت کارهاش رو چک میکرد

گاهی دلم میخاد کارمندی باشه که صبح بره و غروب بیاد ولی میدونم نه خودش اینکار رو میکنه نه من دیگه قانع میشم

دلم گاهی واسه اونایی کِـ پارتنرشون اکثرن دم دستشونه، حسودی ش میشه


من جوجه اولی رو اکثرن در نبود باباش،بزرگ کردم ولی این روند تو جوجه دومی بهتر شد و حداقل تو تهران حضور داشت ولی بازم احساس میکنم دارم تنهایی بزرگشون میکنم البته از نظر مالی و عاطفی خیلللللی بهشون میرسه ولی کلن مدت حضورش تو خونه کمه


بهش قول دادم تا چند ساله دیگه بهش غُر نزنم 

دارم تلاش میکنم چیزی نگم  اما سخته...

دارم أطرافم کسایی رو کِـ میگن بهترررر نباشه پول بده تمومه برو عشق و حال

ولی من ادم عشق و حال نیستم بدون همسرم بلد نیستم عشق و حال کنم...

این ها دردله ها حالم خوبه

.......