آدم گاهى دلش از هیچی میگیره و نگاهش اشکی میشه
نَـ اینکه افسرده باشه
نَـ
فقط احساس میکنه هرچى هم باکیفیت و اروم زندگی کنه ، چون جای بدی زندگی میکنه همش بِـ عقب برمیگرده و امید بِـ آینده ای روشن صفره
از دست خودم عصبی ام
چرا دو تا فرشته رو بدنیا اوردم اونم تو این کشور؟ وقتی فک میکنم رنج ها و محرومیت هایى رو کِـ من کشیدم ، قراره اونا هم بچشن...لعنت بِـ ... این بغض چیه هر دفعه با یاداوری غم کشورم میشینه تو گلوم و ورم میکنه؟
چرا نمیپذیرم کِـ ته زندگی ما، همین کشور و همین قانونه!
چرا دلم اروم نمیشه و سرم به زندگی اروم و دوستداشتنى خودم گرم نمیشه ؟
چرا راضى نمیشم برای همیشه برم و فراموش کنم این کشور مظلوم رو؟
هییییییى روزگار...