مادربزرگ

تمام درد های یکماه اخیر. و روی زمین گذاشت و به اسمون رفت...

از اونهایی کِـ تو قصه ها تعریفش میکنن،نبود

تاحالا قصه ای بهم نگفته بود

خیللللی دوستمون نداشت(نوه های دختری رو دوس داشت)

هیچ وقت سرم و رو پاهاش نذاشت  و لالایی نخوند

یکبار منو حموم کرد و اون یکبار چنان کیسه ای کشید که تموم تنم زخم شد و بعدها کِـ میدیدم داره میره حموم خودم رو هفت سوراخ قائم میکردم تا منو نبره!

این اوضاع نوه ای بود کِـ میگفتن بین نوه های پسری از همه بیشتر دوسش داره! 


ولی من دوسش داشتم،روزهای زیادی باهم زندگی کردیم

دو روز پیش بود کـِ  دست های ناتوانش رو دستم گرفت و برای اخرین بار پرسیدم خوبی؟!


خدا بیامرزدت...

نظرات 4 + ارسال نظر
لیلی جمعه 2 آذر 1397 ساعت 15:20 http://cafeleyli.blogfa.con

از دو طرف، نوه محبوب ام...درسته حسِ مامان بزرگت رو درک نمیکنم اما الان حسِ بقیه نوه ها رو درک کردم
روحش شاد...شک ندارم که عاشقت بوده...اما بلد نبوده عنوان کنه

فدای تو بشم من

SetareyeSoheil یکشنبه 13 آبان 1397 ساعت 20:52 http://san-arm.blogsky.com

خدا رحمتش کنه
مامان بابا بهتر ازین نمیشه

خدا رفتگان شما رو بیامرزه

mahee شنبه 12 آبان 1397 ساعت 16:27

خدا رحمتشون کنه و بهتون صبر بده..
مادربزرگا هرقدر هم که نشون ندن مهربونیشون رو بازم مهربونن و وجودشون برکته

خدا رفتگان شما رو رحمت کنه
پدر بزرگوارتون سلامت و سایه شون مستدام

mehdi پنج‌شنبه 10 آبان 1397 ساعت 13:26 http://pouch.blogsky.com

به رسم اتفاق به خانه شما سر زدم
وبلاگ خوبی دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد