تازه دانشگاه قبول شده بودم،بابا خیلی رو رفت و آمد حساس بود
تو اتوبوس نشسته بودم منتظر که راننده حرکت کنه و نگاهم روی ساعت بود ک دیر نشه،از راننده خواستم بره گفت چشم بزار ی اقایی داره میاد سوار شه بعد...
اون آقا ، ی پسر جوون بود که پای راستش تو گچ بود با شنیدن زنگ موبایل و نمایش اسم بابام زیر لب گفتم بخاطر این چلاق باید ب بابا جواب پس بدم!
بعله....... اون آقایی ک ملقب ب چلاق شد، خروس من می باشد!
دارم آرشیو میخونم.
چه جالب :)
نمیدونم یعنی شروع ِ قصه آشنایی تون اینجوری بود، برم بقیه پست آ رو بخونم ...
خدا قوت
وای چه جالب .. چند سالته . یه بیوگرافی بزار خوب دختر . الان من مرغ صدات کنم