مرغ و خروس

تازه دانشگاه قبول شده بودم،بابا خیلی رو رفت و آمد حساس بود

تو اتوبوس نشسته بودم منتظر که راننده حرکت کنه و نگاهم روی ساعت بود ک دیر نشه،از راننده خواستم بره گفت چشم بزار ی اقایی داره میاد سوار شه بعد...

اون آقا ، ی پسر جوون بود که پای راستش تو گچ بود با شنیدن زنگ موبایل و نمایش اسم بابام زیر لب گفتم بخاطر این چلاق باید ب بابا جواب پس بدم!

بعله....... اون آقایی ک ملقب ب چلاق شد، خروس من می باشد!

نظرات 2 + ارسال نظر
رهآ سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 15:28 http://colored-days.blog.ir/

دارم آرشیو میخونم.

چه جالب :)
نمیدونم یعنی شروع ِ قصه آشنایی تون اینجوری بود، برم بقیه پست آ رو بخونم ...

خدا قوت

سونیا چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 00:58 http://bedonbalearamesh.persianblog.ir

وای چه جالب .. چند سالته . یه بیوگرافی بزار خوب دختر . الان من مرغ صدات کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد