دلم اون روزایی رو میخاد که یواشکی حاضر میشدم
میرفتم سر خیابون
با اون ماشین یشمی رنگت میومدی دنبالم
با ترس سوار میشدم و فقط بهت دست میدادم
یواشکی دستم رو با دستمال کاغذی پاک میکردم
و تو منو میرسوندی
چ روزایی بُود عشق جان
الان من...کنار غنچه ها نشستم و تو سرکاری
نمیدونم حس تو چیه ولی من بازم دلم مث اونموقع ها واست میزنه بازم دلم برات تنگ میشه
الان من نه سرکار میرم نه دانشگاه نه حتی خیابون گردی
خونه و خونه و خونه
اما همچنان منتظر اومدنت هستم
عشق مگه باید چ رنگی باشد که باورش کنیم؟