دیوانه شدم؟

گفت: ى لیوان چایى زنجفیلى میدى بهم؟

لیوان چایى رو گذاشتم رو میز و با ناراحتى و بغض گفتم: بسه دیگه! تا کى میخاهى منو تو این زندگى لعنتى عذاب بدى؟!!!

با حیرت نگام کرد و گفت: من؟؟؟!!!!


خندیدم و گفتم: همیشه دوست داشتم ى بار این جمله رو بگم ؛ خیلى باحاله!

سرش رو تکون داد و ناامید گفت: خدایاااا شکررررت! دیوونه نبود کِـ اونم شد!!!


*بماند یادگارى...

نظرات 5 + ارسال نظر
رهآ سه‌شنبه 26 آذر 1398 ساعت 23:12 http://Ra-ha.blog.ir

فکر کنم اون لحظه قیافه ش دیدنی بود :)

قیافه س متأسف بود فقط

مه سو چهارشنبه 6 آذر 1398 ساعت 18:31

خیلی خوب بوده حرکتت....منو یاد یه خاطره مشابه با مستر اچ انداختی که یه جمله عجیب بهش گفتم و همینو جواب دادم....خیلیییییییی شوکه میشن طفلیا ولی میچسبه خنده های بعدش

خیلی میچسبههه

قلب من بدون نقاب سه‌شنبه 5 آذر 1398 ساعت 11:38 http://daroneman.blog.ir

چه تنوعی میدی به زندگی خواهر

دیگه کاریه ک از دستم برمیاد خواهررر

ConopuS سه‌شنبه 5 آذر 1398 ساعت 00:38

بعضی جمله هارو باید ی بار گفت واقعا
کیف میده

خیللللللی کیف میده

شایان دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت 22:56 http://florentino.blogsky.com

درکش میکنم

باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد