هزیان هایی بین روز و شب

زندگی اینی نبود کِـ فکر میکردم

این شکلى؛ کج و کوله، بى تفاوت و خاکسترى...

زندگى رویایى من یِ شکل دیگه داشت

اون شکلى؛ شاد، خندان، رنگ رنگى و پر از خنده

هیجان داشت و نور



حتى ى لحظه هم فکر نمیکردم بزرگ کِـ شدم اینقدر منفعل باشم ... چرا شاد نیستیم؟ چرا بى دغدغه و بى خیال زندگى نمیکنیم؟ حداقل برأى یک روز...


میدونى گاهى فکر میکنم مگه تو زندگى قبلى چى بودم و چى کار کردم کِـ تاوان و جریمه ش زندگى باشه در این کشور خاکسترى و غم زده ؟!بین اینهمه کشور تو دنیا...


یعنى گناهِ ندونسته ام  پاک شده کِـ زندگى بعدى رو جاى دیگه باشم وکمى لذت ببرم از زندگى کردن؟

چن بار قراره زندگى کنیم؟ کى میخواهیم زندگى کنیم؟

تا کى قراره بیست- سى ساله باشیم؟ 


تو کشورِ افسرده، افسرده شدن عادیه...

نظرات 2 + ارسال نظر
مه سو دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 23:27

میدونم چی میگی....فک میکنم این آرزوی خیلی هامون هست..... اینقدر که داره سخت میگذره و پیچ در پیچ شده روزامون...اینقدر که آرزوهامون هم حتی توی خواب هم به واقعیت تبدیل نمیشن....اینقدر که نگرانی و هراس توی زندگی هامون هست.... اینقدر که....

مه سو دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 20:30

حرفات انگار حرف دل من بود و از زبون من بیرون اومد...
واقعا مگه چند بار بیست یا سی ساله ایم و چندبار میخوایم زندگی کنیم که اینهمه غم داریم و فکر؟!!!

مه سو مه سو دلم میخاد ی روز ظهر بخوابم و وقتی عصر بیدار شدم همه این ها خواب باشه و به خودم لعنت بفرستم ک چرا وسط روز خوابیدم و این کابوس رو دیدم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد